اخر دنیا
توی زندگی وقتی به بن بست میرسی
یادنبال پس کوچه ی امیدی میگردی تا فرار کنی
اما پیدا نمیکنی
میفهمی اینجا دیگه آخر خط دنیاست.
ودر این لحظه تودرآن جایی نداری.
هرچی دست وپاتو بیشتر حرکت بدی
درودیوار ته کوچه خون بارانت میکنن
می فهمی که خاموشی وسکوت
آخرین دروازه ی این بن بسته.
وهمین سکوت باسنگینیش
روزگارو از وجودت خالی میکنه
ودلت رو پراز نفرت و بغض
هرچی بلندتر فریاد بزنی
تارهگذری صداتو بشنوه
میفهمی که افسوس مردم این کوی ودیار
همگی ناشنوا می باشن.
ودر این دریای یاس هرچقدر دستاتو بالاتر بگیری
تاغرق نشی
غواصی نیست که
ازآغ وش امواج خشن خلاصت بده
ومیفهمی که بدون آنکه روزی قصه زندگیتو بخونن
براحتی از صفحه وقلم روزگار می افتی.
این چه حکمت غم انگیزیست!
یکی زودتر،یکی دیرتر
بالاخره کلاغ این قصه به خونه اش نمیرسه
ومی فهمی که در قانون طبیعت
این مائیم که نهایتأ باید محو خاطره ها بشیم.
انگار بودی نداشته ایم.
اینجا می فهمی که طول این پاره خط چقدر کوتاه بوده
درحالیکه گمان میکردیم
هیچ وقت به آخرش نمیرسیم،به انتهاش رسیدیم.
وقتی که خوب فکر میکنم همشه با خودم میگم:
کاش این دنیا وجود نداشت
اونوقت در بسته نبود،
خاکی نبودکه خلق بشیم،
درون سینه دل نبود که اردوگاه غم بشه.
اونوقت تن وهستی ما
افسانه ای برای بچه هامون نمی شد.
یا عطوفت دیگران پس از نیستی ما گل نمیکرد.
ای کاش زندگیمون روفقط یه روز
مطابق مرادمان تجربه اش می کردیم.
یا در بی کسیها کسی بودکه
اشک چشماتو بادست
به آرامی روی سینه اش پاک می کردی.